هزار ویک شب

«آنچه من در تجربه ی مذاکره کردن آموختم، این بود که تا زمانیکه خود را تغییر نداده ام، نمی توانم دیگری را تغییر دهم.» نلسون ماندلا ـ

یوسف رفت.

روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر در  باز شد ویکنفررا فر ستادند توی سلول. برای لحظاتی دم در ایستاده بود وچشم بندش را بر نمی داشت . بهش گفتم چشمبندت را بردار. کمی خم شده بود وحرکتی نمیکرد.آخر دست بردم چشمبندش را برداشتم. با ترس وشک به من وآطرافش نگاهی چرخاند واز سرجایش تکان نخورد.پتورا در بالای سلول دومتر نشانش دادم وگفتم بفرمایید بنشینید. با کرختی دو قدم برداشت وکنار سلول بغل توالت نشست. خودم را معرفی کردم. با شک به صورت پور ریش وبدن نیمه برهنه ام نگاهی آنداخت سپس با اکراه خودش را معرفی کرد.لیوانی ازشیر دسشویی  کنار توالت پور از آب کردم و دستش دادم. با ناراحتی وبی میلی کمی خورد وزیر چشمی نگاهم کرد. خودم را مشغول کاری کردم تا آرام بشه و خودش را پیداکند. رفتارش مثل بچه های سیاسی نبود. در ماندگی عمیقی توی چشماش دیده میشد.

بلخره خودش را معرفی کرد. "ذ"  اولین حرفش این بود که قبله کجاست. پس از نشون دادن قبله به سمت ٱن چرخید وچیزهایی زیر لب گفت وچند بار دلا وراست شد. پس از آن کم کم به حرف افتاد. از او پرسیدم اتهامش چیست وبرای چه دستگیر شده. با ناراحتی جواب داد که اتهامی ندارد.بعد گفت آمدم ماشینم را که برادرم با آن دستگیر شده بود پس بگیرم .آوردنم تو و بعد از مدتی گفتن کلی دنبالت میگشتیم وپیدات  نمیکردیم خوب شد خوت اومدی. حالا زن وبچه ام منتظرم هستند. زنم تنها است وکسی  را توی این شهر ندارد. کمی دلداریش دادم. بعد از مدتی سکوت از من پرسید تا کی من را نگه میدارن. گفتم عزیزم من که بازجوی تو نیستم ولی برای آنچه که ادعا میکنی نباید زیاد نگه ات بدارن شاید یکی دو روز فوقش یک هفته شایدم دو سه ........ بیصبرانه داد زد اووووه ه ه من باید دوسه هفته بمونم. من که کاری نکرده ام. کارم چی میشه تازه دیروز مصاحبه قبول شدم. گفتم نگران نباش حالا این نشد یکی دیگه. کمی آرام شد.

موقع خوابیدن پتورا کف سلول برایش مرتب کردم وسفارش کردم بخوابد وخودم هم خوابیدم. نصفه های شب بیدار شدم دیدم دوزانو بالای سر من نشسته وبه من ذل زده. گفتم بخواب ودوباره خوابیدم. بعدها به من گفت که فکر میکرده که این سلول اطاق بازجوی است ومن هم ممکن هست در خواب بکشمش. البته من هرگز این منطق را درک نکردم.

دو روز بعد بردنش بازجویی ووقتی برگشت به من گفت بازجو به من میگه توطرفدار «پلوتری» هستی چون هوادار۰۰۰۰۰هستی. تازه چیزهای دیگری هم گفت. اون گفت ما«دگمه ایم» وگرنه اینقدر رو حرفمان پا فشاری نمیکردیم. کمی خنده ام گرفته بود ولی با حوصله معنی ونوع بیان این دو کلمه ایی را که بازجو بکار برده بود برایش توضیح دادم.کمی توی فکر فرو رفت وبعد گفت آدم چه چیزهایی اینجا میشنفه.

دوهفته ایی را با هر بدبختی بود گذراند. هفته سوم شد. شب روبه من کردو گفت تو که گفته بودی دو سه هفته ایی آزاد میشوم . گفتم عزیزم منکه بازجوت نیستم ولی فکر میکنم سرشون خیلی شلوغه . اما «ذ»جان من نمی دانم ولی تو که چیزی نداری فوقش چار پنج هفته یک ماه دو ماه فوقش سه ماه نگهت میدارن وبا هر کلمه ایی که من میگفتم او هم به صورت استفهامی و کشدار حرف های من را تکرار میکرد. بالخره بعد از کلی کلنجار آرام گرفت.

سعی کردم وادارش کنم کمی ورزش کند ولی برایش بسیار سخت بود. یک دست شطرنج باخمیر نان درست کردم و بعد از نهار موقعی که نگهبان مشغول تقسیم غذا بود با هم بازی میکردیم. گاهی باهاش انگیسی کار میکرد. دوز بازی را خوب بازی میکرد و معمولان از من میبرد.

بالخره تلاش میکردم با هرچیزی  که مشغولش کند سرش را گرم کنم.

تمام تلاشم این بود که زندگی را شاد سرکنیم. وبدین منوال سه ماه تمام شد. میدانستم بزودی یغه ام را میگیره ومیگه بالخره چی شد. یک روزگفت دیگه قبولت ندارم سه ماه گذشت و من هنور اینجا هستم. مذبوحانه گفتم هنوز هم معتقدم تو را زیاد نگه نمیدارن شاید چند ماه دیگر نگه داشتند ولی دیر یا زود آزاد میشی.

بدقلقیش شروع شد. یک روز با شکم خالی آنقدر سیگار کشید تا سرش گیج رفت و افتاد روی زمین. بردنش بهداری وموقع برگشتن نگهبان هرچه سیگاردرسلول ذخیره کرده بودم جمع کرد وبرد.یک هفت بعد نصف قرص هایی را که در سلول جمع شده بود دور ازچشم من بلعید و به استفراغ افتاد. دوباره نگهبان بردش بهداری.موقع برگشت نگهبان باقی قرص ها را با خود برد. پزشک بهش گفته بود که تومیخواهی مشکلات زندانت را با بهداری حل کنی.

 دیگر با من حرف نمی زد وتلاش من برای به حرف آوردنش بی نتیجه بود. یک روز ناگهان در زد و به نگهبان گفت سلول مرا عوض کنید. نگهبان هم ازخدا خواسته کشیدش بیرون ببیند چیزی علیه من میتواند جور بکند. خوشبختانه بخیر گذشت. «ذ» کاملان کلافه بود. بسیار کم غذا میخورد ودائمان راه میرفت.

یک روز از گوشه چشم دیدم تنها قاشق استیل باقی مانده در میان قاشق های قلیی را برداشته و یواشکی داره آن رابا میله های کنار شوفاژ تیز میکند. حالم بد شد ولی اصلان به روی خودم نیاوردم. چند روز بعد از نهار وسط سلول دراز کشیده بودم .یک باریکه نور خورشید کف سلول رسیده بود ومن داشتم از آن لذت میبردم. همینطور که چشم هام را بسته بودم صدای خرت خرت لبه قاشق تیز شده را روی دستش شنیدم. سرم رابلند کردم  ونگاهش کردم به سرعت تیزی را پنهان کرد.دوباره سرم راگذاشتم زمین و چشمهایم را بستم. دوباره شروع کرد.کمی صبرکردم بعد سرم را بالا آوردم و  به آرامی گفتم بی شرف بی ناموس و دوباره سرم را گذاشتم زمین.

نا باورانه با لحنی تند گفت با منی.در جواب گفتم آره با تو هستم بعد نیم خیز شدم وگفتم میدنی چرا چونکه زن داری بچه داری وانقدر مرد نیستی که چار روز زندان روتحمل کنی  انوقت میخواهی خود کشی کنی. اگه بمیری که زن و بچه ات بی سرپرست میمونان احمق. اون وقت زنت را بی خرجی گذاشتی و برای همین بی شرفی وبی.........اگه نتونی خود کشی کنی اونوقت بازجوت فکرمیکنه یه چیزی را میخواهی نگی که داری خودکشی میکنی. حالا هر غلطی میخواهی بکونی بکون فقط یجوری بکون من بیدارنشم. سرم را گذاشتم زمین وچشمهام را بستم ولی دل توی دلم نبود. بعد از چند لحظه بلند شد وقاشق تیزشده را مابین قاشق های دیگر گذاشت.

شب که شد گفتم میخواهم یک فیلم تعریف کنم بسیارخوشش آمد. آنشب من فیلم «ژنرال دلاوررو»را تعریف کرد. داستان فیلم حول دو شخصیت دور میزند. دستگیری کلاه بردار بسیار دون بوسیله  گشتاپو در  کشورایتالیا و ژنرال ایطالیای که بوسیله متفقین برای رهبری  پارتیزان های ایتالیایی  به ایتالیا فرستاده می شود. ژنرال دلاوررو به محض رسیدن به ساحل ایتالیابوسیله آلمان نازی  به اشتباه کشته میشود. آلمانها برای اینکه اطلاعتی در زندان بدست بیاورند مرد کلاه برداررا وادار میکنند تا برای اینکه آزاد شود نقش ژنرال را بازی کند وهمه جا شایع میکنند که ژنرال دستگیر شده .مرد کلاه بردار به سرعت جای ژنرال محبوب را با نقشی که بازی میکند پر میکند وزندان یک پارچه آتش میشود .کلاه بردار وظیفه خبرچینی خود را فراموش میکند وآن چنان درنقش محبوبش فرو میرود که درانتها تیرباران میشود.

بعد ازتعریف فیلم«ذ» گفت فردا شب من یک فیلم برایت تعریف میکنم. از این ببعد کار ما این بود که به نوبت برای هم فیلم تعریف کنیم. در آن دوره بسیاری از فیلم های ابگوشتی ونیمه ابگوشتی را در آن سلول به روی صحنه آمد. زندگی شبانه ما مثل داستانهای هزارو یک شب شده بود.ما واقعن وقت کم میاوردیم ودران برهوت امکانات ما زندگی ویژه ای را شروع کردیم. کم کم زبان «ذ» دراز شد و حالا من هرروز باید یک بار منبر میرفتم وزن وبچه اش را یادآور میشدم

بالخره«ذ»  بعد ازده  ماه در  یک روز برفی از سلول انفرای آزاد شد.

 

هاشم آزادی